در راه سفر ابراهیم ابتدا وارد مصر شد، سرزمین مصر حاکمی داشت بنام «عزاره». چون ساره زیبا بود برای حفظ او از چشمهای هوس آلود، ابراهیم او را در صندوقی گذاشت. هنگام ورود ابراهیم به مصر مأموران او را دستگیر کرده و به نزد حاکم بردند.
[101]
حاکم به ابراهیم گفت؛ صندوق را باز کن!
ابراهیم پاسخ داد؛ همسرم در صندوق است. حاضرم تمام اموالم را بدهم تا در صندوق را باز نکنم.
حاکم سخت ناراحت شد و دستور داد صندوق را باز کردند، حاکم با دیدن زیبایی ساره به طرف او دست درازی کرد. در آن هنگام ابراهیم از شدت غیرت به خدا عرض کرد؛ دست حاکم را از همسرم کوتاه کن. پس از این دعا دست حاکم خشک شد. حاکم به دست و پای ابراهیم افتاد گفت؛ از خدایت بخواه دستم را به حال اول بازگرداند و دیگر با همسر تو کاری ندارم. ابراهیم نیز از خدا خواست و دست او خوب شد.
دوباره حاکم این کار را کرد و دوباره دست او خشک شد. حاکم دوباره به التماس افتاد. ابراهیم گفت؛ از خدا می خواهم که اگر قصد تکرار نداری خوب شوی.
حاکم قبول کرد و ابراهیم دعا کرد و دست او خوب شد. حاکم با دیدن این معجزه بزرگ به او احترام گذاشت و گفت؛ در این سرزمین آزاد هستی، هرجا می خواهی برو، و کنیزی را با جمال و با کمال به او بخشید تا خدمتکار همسر ابراهیم باشد. ابراهیم قبول کرد و حاکم کنیز را که نامش «هاجر» بود به ساره بخشید.
ابراهیم نیز به او احترام گذاشت. او آنچنان دلباخته ابراهیم گردید که گفت؛
«ای ابراهیم! تو با این برنامه ات مرا به دین خودت جذب کردی».(1)